قصه از اول مرداد شروع شد.. با یه اتفاق خیلی خیلی ساده و نظری که تو وبلاگ خودم گذاشته بود (یه وبلاگ دیگه س).. نمیدونم چرا اولین جمله ای که بهش گفتم این بود:
من حوصله عاشقی ندارم و نمیخوام وقتمو با تو باشم و بعد مدتی داستانو تکرار کنی و یه دروغ ازت بشنوم..!! خیلی مسخره بود.. داشت شاخ در می آورد که عشق چیو کشک چی!!
همون لحظه اول تبادل شماره و ....کردیم، انگار جبر طبیعت یا سرنوشت -یا هرچی شما بگین- بود.. از اس ام اس شروع شد و بیشتر چت! یادمه بعد چند روز که واسه اولین بار باهاش حرف زدم خیلی احساس جدیدی نداشنم و هنوز مطمئن بودم اینم از اوناست..
ولی نبود!!